اقتصاد دزدان دريايي (6)

جريان دانشگاهي

بدين ترتيب انديشه‌هاي ماركسيسم كم كم رشد پيدا كرد؛ چون جلويش را نمي‌شد گرفت. ماركس در 1848 مانيفست خود را نوشت. در 1883 جلد اول كتاب سرمايه، و دو جلد ديگر بعد از مرگش به چاپ رسيد. عقيده ماركس درست برضد آدام اسميت بود.

دو كار مي شد كرد: اول اينكه آنها بيايند ماركس را در خود تئوري‌ها زمين بزنند كه نتوانستند؛ چون مجموعه نظرات ماركس منسجم و قوي بود. خيلي كوشش كردند بگويند كه ماركس اشتباه مي گويد، اشتباه فكر مي كند، اما ضعيف بودند.

اين بود كه جريان جديدي در اقتصاد غرب به وجود آمد كه صرفاً دانشگاهي بود. اصلاً كاري به عينيت نداشت. در عينيت، حاكميت با كارخانه‌داران است. مبناي آزادي، عدم دخالت دولت و سركوب كارگران است. اما در مقابل جريان ماركسيسم كه آهسته آهسته رشد مي كرد و اجتماعي مي‌شد، يك جريان فكري دانشگاهي بوجود آوردند. براي مقابله با يك چيز دو كار مي توان كرد: يا بگوييم غلط است، يا اينكه صورت مساله را پاك كنيم. ماركسيسم در انديشه ها رسوخ كرده بود و حزب‌هاي كمونيست در كشورهاي مختلف شكل گرفته، كارگران بيدار شده بودند. (شايد كسي با من هم عقيده نباشد؛ غربي ها كه قطعاً اين را نمي گويند، چون شمشيري است كه بر سر خودشان مي خورد؛ غيرغربي ها هم كسي به اين مساله توجه چنداني نداشته است. اما اين به عقل من مي رسد كه) جرياني به وجود آمد كه صورت مسأله ماركسيسم را پاك كند. ظهور «اقتصاد خرد» درست همزمان با اوج ماركسيسم بود. من تمام اسناد اينها را پيدا كردم. درست همزمان با هم، والراس در سوييس، جورت در انگلستان، كلارد در آمريكا دارند يك چيز مي گويند. آنها اقتصاد را از جايي كه آدام اسميت شروع كرد شروع نمي‌كنند. اگر اقتصاد را از جايي كه آدام اسميت شروع كرده، شروع مي‌كردند و همان‌طور جلو مي‌آمدند، در تيررس ماركس قرار مي‌گرفتند! اقتصاد را از جاي ديگري شروع مي كنند و آن از خود «مصرف‌كننده» است.

«هر آدم يك مطلوبيتي دارد». اين حرف والراس است. كتاب او حدود ده سال بعد از كتاب ماركس به چاپ رسيد. شروع كتابش با اين بحث است كه مصرف‌كننده، يك مطلوبيتي (يوتيليتي) دارد؛ اگر از كالا زياد مصرف شود مطلوبيتش بالا مي رود؛ توليدكننده هم همين طور. سپس تعادلي بين مصرف‌كننده و توليدكننده يا توليد ومصرف برقرار مي‌كند (تعادل مصرف‌كننده)؛ بعد با توجه به خط بودجه، نقطه اپتيمم بدست مي آيد. اسم كتابش را هم گذاشت اصول اقتصاد سياسي. والراس عين همين مباحثي را كه شما در درس اقتصاد خرد مي خوانيد، در آن كتاب نوشته است از جمله همين فرمول‌ها و سيستم معادلات. از جايي شروع كرد كه در تيررس ماركس نبود. اصلاً ماركس به اين مسائل نمي پرداخت.

بحث هاي والراس چه بود؟ براي اينكه بتواند مطالبش را به خواننده القا كند، با مثال‌هايي خيلي پخته، شما را مي‌برد در فضايي ذهني كه تأييد شما را بگيرد؛ سپس از آن فضا برمي‌گردد به يك فضاي واقعي. مثلاً در اقتصاد خرد داريم كه مي گويد تصور كنيد فردي در بيابان است، راه را گم كرده و تشنه است، منتها در جيبش چند سكه جواهر و طلا دارد. اين فرد دارد از گرما و تشنگي مي‌ميرد. يك مرتبه يك نفر از پشت يكي از اين سنگ‌ها با مشك پر از آب يا شربت پيدايش مي‌شود. پيشنهاد مي‌كند ليوان اول در برابر يك تكه جواهر بزرگ. مي گيرد و مي خورد؛ سير نمي شود. مي‌گويد ليوان دوم درمقابل همان تكه جواهر. مي گويد اين قدر نمي دهم، چون كمي سير شده و تشنگي اش رفع شده است. ليوان دوم را دربرابر يك سكه طلا سر مي‌كشد. نوبت به ليوان سوم مي رسد. اين بار با ربع سكه. ليوان چهارم را ديگر نمي‌خواهد. يعني مطلوبيتش كم كم دارد كم مي شود و بعد منفي هم مي شود. اما نفر دوم ول كن نيست و مي گويد بايد به زور بخوري. جواب مي دهد اين پول را بگير و برو، ديگر آب نمي خواهم! خب اين مي شود مبناي اقتصاد والراسي! اگر كمي فكر كنيد و خودتان را جاي آن بنده خدا قرار دهيد مي گوييد همين طور است، راست مي گويي. حالا كه قبول كردي، در دنياي واقعي فرمول مي نويسد و همان استنتاج ها را مي كند. اما يك نفر نيست از اين آقا سوال كند اين آدم با اين همه جواهر و سكه در آن كوه ها چه مي كرده؟ چطور يك دفعه كسي با مشك آبي با آن پيشنهاد پيدايش شده؟ اگر اينقدر نامرد بود كه براي يك ليوان آب حاضر بود يك تكه جواهر بگيرد و براي دومي يك سكه طلا، اصلاً لازم به اين حرف ها نيست، سرش را مي بريد و هر چه پول و جواهر داشت بر مي داشت!! اما كسي چنين سوالي نمي كند، كسي به روابط و مناسبات اجتماعي توجهي ندارد، به نهادها توجه ندارد. داستان درد دل شماست كه مي گوييد اين همه اقتصاد خرد خوانده ايم به چه درد مي خورد؟ اين مباحث براي همان كسي است كه با آن جواهرات در پشت آن كوه ها بوده؛ معلوم است ربطي ندارد به دنياي واقعي. تحليل من اين است كه اين كارها براي مقابله با ماركسيسم بوده است.

نكته جالب اينكه هيچ كس كتاب والراس را نخوانده. خود والراس در كتابش مي نويسد هيچ كس نمي فهمد من چه مي گويم، صد سال بعد خواهند فهميد. اين عين جمله والراس است. چون بازار نداشت اين حرف ها. در مقام مقايسه، مارشال، اقتصاددان كمبريج، در 1910 يك كتاب اقتصادي نوشت كه چهل سال كتاب درسي دانشگاه ها بود. تعادل عمومي والراس را در پاورقي‌اش آورد؛ اينقدر برايش بي‌اهميت بود. نه اينكه مارشال رياضي بلد نباشد؛ اتفاقاً وي ابتدائاً رياضي‌دان كمبريج بود و بعداً اقتصاددان شد.

اقتصاد دزدان دريايي (5)

دست نامريي

آدام اسميت استاد فلسفه اخلاق در دانشگاه گلاسكو بود. درواقع اقتصاددان نبود. آن زمان رسم بر اين بود كه شاهزاده‌هاي انگليس براي اينكه فرزندان‌شان مودب باشند و نشست و برخاست‌شان مرتب باشد، يكي از استادان دانشگاه را دو سه سال همراه فرزند خود مي كردند تا بروند اروپا را بگردند. كسي كه با اين شاهزاده ها مي رفت و برمي‌گشت، تا آخر عمر به او حقوق مي دادند و آنها هم معمولاً مي‌رفتند يك گوشه‌اي و براي خودشان مطالعه مي‌كردند و حقوق هم كه مي‌گرفتند. آدام اسميت همراه يكي از اين شاهزاده‌ها به اروپا رفت و در آنجا با فلسفه فيزيوكرات‌ها آشنا شد و دو سال با آنها حشر و نشر داشت. وقتي برگشت، ده سال تمام نشست فكر كرد راجع به آنچه آموخته بود. همان ديدگاه را تغيير داد و گفت: «ارزش فقط مختص كشاورز نيست؛ ارزش از كار است؛ صنعتگر هم كه كار مي كند ارزش ايجاد مي كند؛ تجار هم كه كار مي كنند ارزش ايجاد مي كنند؛ مايه حيات اقتصاد، كار است». اين عبارت را در كتاب تحقيق در باب ماهيت و علل ثروت ملل آورده است. بنابراين آدام اسميت چه كرد؟ مقوله آزادي را از فلسفه فرانسوي گرفت و ساير نظرات فيزيوكرات‌ها را رد كرد. كار را مبنا گرفت و همان ايده‌هاي قبلي را كه دولت نبايد دخالت چنداني در امور اقتصادي بكند، تدوين كرد. آزادي در دستمزد، آزادي در كار، آزادي در كسب، آزادي در صادرات و واردات، لغو تعرفه‌ها، عدم دخالت دولت؛ اينها همه لازمه اين است كه بخش سرمايه‌دار به سود خود برسد.

يك چيزي اينجا مفقود بود. فكر مي‌كنيد چه بود؟ نظم طبيعي! در اين باره، آدام اسميت آن «مشيت الهي» را حذف كرد و گفت مشيت الهي، مفهوم روشني نيست. به جاي آن «دست نامريي بازار» را گذاشت. گفت ما به مشيت الهي كاري نداريم؛ بازار با دست نامريي خود، سيستم اقتصادي را به نظم مي آورد. اگر چيزي زيادي شد، قيمتش كم مي شود؛ تخصيص منابع به سمت كالايي كه قيمتش دارد گران مي شود مي‌رود و... قصه هايي كه بلد هستيم. دست نامريي همان مكانيسم قيمت‌ها است. ريشه‌هاي اقتصاد ليبراليسم از اين زمان مدون شد.

اين ريشه‌ها را كه نگاه مي‌كني مي‌بيني كاري به كشورهاي اسلامي ندارد و مباحثي بوده ميان خودشان؛ ربطي به ما نداشت. الان ما تقريباً رسيديم زمان ناصرالدين شاه؛ اميركبير دارالفنون را تأ‌سيس مي‌كند؛ در اروپا مسائل مذكور مطرح شده؛ ناصرالدين‌شاه به اروپا سفر كرده و عظمت كارخانه‌ها را ديده؛ بحران هاي كارگري را هم شنيده؛ ولي برگشت و در پايتخت برايش جز خاطره چيزي نيست؛ نه صنايعي وجود دارد، نه قشر كارگري.

بعضي مي گويند چرا اميركبير در دارالفنون رشته اقتصاد تاسيس نكرد؟ (رشته‌هاي دارالفنون اينها بود: پزشكي، نظامي‌گري، فيزيك، علوم طبيعي، زمين‌شناسي و مانند اينها). من مي گويم فرض كن اقتصاد هم درست مي‌كرد، يك عده را بورسيه مي‌كرد به خارج، چه ربطي به ايران داشت؟ آنها كشورهاي صنعتي بودند. اصلاً در ايران صنعتي وجود نداشت! آنها مي‌رفتند آنجا چه ياد بگيرند؟! اميركبير چرا جامعه‌شناسي درست نكرد؟ چرا علوم سياسي و يا اقتصاد درست نكرد؟ اين رشته‌ها برمي‌گردد به آنها؛ اصلاً به ما ربطي نداشت، ما يك كشور ديگر و از نوع ديگري بوديم.

تعاليم آدام اسميت و ديگران در مقوله آزادي اقتصادي، با بحران‌هاي كارگري به چالش كشيده شد. البته در ابتدا به قدري انديشه‌هاي آزادي و ليبراليسم شدت داشت كه مي گفتند اين حركت‌هاي كارگري به جايي نمي رسد؛ آخرش مي‌كشيم‌شان! در تئوري ها هم مي‌بينيد كه مي‌گويند اگر مزد پايين آمد، يك عده مي ميرند، تعداد كارگرها كم مي‌شود، دوباره مزد بالا مي رود! يعني تعادل بازار با دست نامريي، كامل مي‌شود. اين بدان معنا است كه اگر مزد كم شد، به آن دست نزن، بگذار پايين بيايد! كارگرها مريض مي شوند مي ميرند، و وقتي تعدادكارگرها كم شد، دستمزد خودبخود بالا مي رود.

اقتصاد دزدان دريايي (4)

آزادي

انديشه مركانتيليستي، سيستم كنترل شديد دولت و دخالت دولت در امور مردم را ايجاب كرد. صادرات محدوديت ندارد؛ تجار نمي توانند بدون اجازه دولت وارد كنند (چند جنگ بزرگ بين فرانسه و انگلستان درگرفت براي اينكه فرانسه مي‌خواست شراب صادر كند به انگلستان و انگلستان هم گندم به فرانسه)؛ همه چيز بايد در كنترل دولت باشد؛ قانون غلات؛ قانون تعرفه‌ها؛ يكچنين سيستم پيچيده دولتي به مدت دويست و پنجاه سال طول كشيد. سيستم كامل كنترل دولت بر همه رفتارهاي تجار. نتيجه اينكه اين همه دخالت، هم دولت را خسته كرد و هم مردم را. يعني كم‌كم جامعه ديگر نمي پذيرفت. نتيجه چه شد؟ فلاسفه شروع كردند به نظريه پردازي. (جالب است كه اول، جامعه متحول مي‌شود و بعداً فلاسفه نظريه مي‌دهند! فلاسفه دنيا را تغيير نداده‌اند، بلكه دنباله رو بوده‌اند.) اين نظريه پردازي جديد بايد حول چه محوري مي‌بود؟ پاسخ: آزادي. فلاسفه‌اي مثل ژان ژاك روسو بويژه در فرانسه و بعداً در انگلستان درباره آزادي انسان حرف زدند. تمام اينها عزم داشتند كه اين سيستم كنترل دولت را زمين بزنند.

باز هم جالب آن كه درست در همين زمان، صفويه از بين رفت! يعني در زماني كه اروپا راه جديدي را انتخاب كرد، صفويه شكل گرفت و بعد هم كه اروپا مجدداً راه ديگري را انتخاب كرد، صفويه منقرض شد! طبعاً حركت اقتصاددانان و حركت فلاسفه، زمان مي خواهد تا تأثير بگذارد؛ اصولا هر حركت فلسفي 150 سال زمان مي خواهد. شما دقت كنيد به حمله نادرشاه به هند. من فكر مي كنم درست در مسير همان انديشه هاي حاكم بر اروپا بود كه «مي خواهيد رشد كنيد، بايد ذخاير طلا و جواهر بالا برود». نادرشاه لشكر كشيد به هند و خزائن هند را خالي كرد و با خود آورد و حكومت را دست هندي ها داد و فقط به دنبال طلا و جواهر بود. اگر ما تاريخ دقيقي داشتيم مي‌ديديم كه در آن زمان، قطعاً كساني كه مشاور نادرشاه بودند و راز رشد اروپا را در خزائن پر از طلا و جواهر مي‌دانستند، نادرشاه را تشويق كردند كه حمله كند به هند. چند سال پيش پروفسور رضا در يك سخنراني در ايران، گفته بود علت عقب ماندگي ايران اين است كه زماني كه نادرشاه بر سر اكبرشاه مي‌كوفت، در اروپا دانشگاه ها را رشد مي دادند. من گفتم: نه! پروفسور رضا تاريخ را درست نخوانده. نادرشاه درست همان الگويي را اجرا كرد كه در اروپاي آن زمان اجرا مي‌كردند.

به هر حال، انديشه آزادي به وجود آمد و اين كه «بايد بر اساس نظم طبيعي عمل نمود». نظم طبيعي چيست؟ همان مشيت الهي. اگر مشيت الهي جريان پيدا كند، همه چيز درست مي شود. اين، مبناي انديشه فرقه اي از متفكران فرانسوي بود به نام فيزيوكرات ها؛ يعني اصحاب طبيعت. مي‌گفتند قوانيني كه در فيزيك وجود دارد نظم طبيعت است، عين آن را در جامعه پيدا كنيم. حالا اين قوانين الهي كه همان قوانين طبيعت است، چگونه است؟ پاسخ مي‌دادند به عقل و وجدان‌تان مراجعه كنيد؛ براحتي درك مي كنيد. اين، يك حرف جالب فلسفي بود اما قطعاً كاربرد چنداني نداشت.

نتايجي كه از بحث‌شان مي‌گرفتند خيلي مسخره بود؛ مثلاً مي‌گفتند چون ما بايد به طبيعت نگاه كنيم، در طبيعت چيزي كه خلق ارزش مي‌كند زمين است. پس «كشاورزان» هستند كه ارزش خلق مي كنند؛ صنعتگران فقط چيزي را به چيز ديگري تبديل مي كنند و اين خلق ارزش نيست. تجار چه؟ آنها هم ارزشي خلق نمي كنند؛ جنسي را از اينجا مي برند آنجا مي فروشند. بنابراين مفهومي به موازات قيمت، به نام «ارزش» خلق شد. ارزش اقتصادي و قيمت اقتصادي. ديگر، قيمت عادلانه به انزوا رفت. ارزش اقتصادي چيست؟ مي گفتند: ارزش متعلق به زمين و كشاورزي. نتيجه اين كه فقط كشاورز بايد ماليات بدهد! مي‌گفتند صنعتگر و تجار مانند تفيلي، از ارزشي كه كشاورز و زمين خلق مي كند بهره مند مي شوند. بديهي است چنين سيستمي نمي توانست ادامه يابد.

تا اينجا رسيديم به 1750 ميلادي. اين 250 سال مركانتيليسم، تمدن شد. در ايران صفويه منقرض شد. افشاريه هم كه دوره اي كوتاه بود. پس در اينجا به قاجاريه مي‌رسيم و دوران آغامحمدخان قاجار كه تقريباً هم‌دوره آدام اسميت در انگلستان است. ماجراهاي قبلي در فرانسه بود.